یلدا؛ مسافر غریب
با خودم میگویم خدا را چه دیدهای شاید زمستان امسال باران زیادی ببارد و در بهار درختان شکوفههای بیشتری دهند و پربارتر شوند و از این خوان گسترده سهمی هم به ما برسد!
رقیه ایمانی/ در آخرین روز پاییز راهی خیابان میشوم. لیست بلند بالایی از خرید شب یلدا در جیبم هست. پیاده روها را گز میکنم و ویترینهای رنگارنگ و اشتها برانگیز فروشگاهها را یکی یکی نگاه میکنم . وارد مغازه آجیل فروشی میشوم. انواع و اقسام آجیل در ظروف پایه دار مسی به زیبایی تمام دلربایی میکند. جلوتر میروم و قیمتها را برانداز میکنم. نرخها به طور باور نکردنیای بالاست. باورم نمی شود برای خرید نیم کیلو مغز پسته باید معادل نیم میلیون تومان هزینه کنم . انواع پسته های دیگر هم قیمتهای متفاوتی دارند که از 270 هزار تا 400هزار تومان را شامل میشود. بادام پوست کاغذی کیلویی 330 هزار و مغز بادام هم 270 هزار تومان است. آجیل شب یلدا هم از کیلویی 150 تا 180 تومان متغیر است. پیش خودم میگویم با این قیمتهای نجومی مگر چند درصد از مردم جامعه توانایی خرید این القام را دارند؟ جلوتر میروم و از بالا بودن نرخها انتقاد میکنم. آه از نهاد آقای فروشنده بلند میشود. او نیز از کسادی بازار چله گله مند است و افسوس ازدحام مشتریان سالهای پیش را میخورد ...
***
یادم میآید همین چند روز پیش در ستون روزنامه از قول رئیس صنف آجیل و خشکبار خواندم که شاکی بود از تجار کشورهای همسایه که آجیل ما را سر زمین از کشاورز خریداری میکنند و باعث التهاب بازار داخلی میشوند. باورم نمیشود که حتی افغانستان هم جزو همین کشورها بود. پس با این حساب باید بپذیرم که آجیل هم مثل خیلی چیزهای دیگر متعلق به« از ما بهتران» است. با صدای آقای فروشنده به خودم میآیم.
- امر بفرمایید، در خدمتم ...
توی ذهنم موجودی کارتم را میشمارم.
یاد کفشهای سارا میافتم که به تازگی نوکش سوراخ شده. بیشک پاهای سارا واجبتر است و یک جفت کفش صورتی خوشگل حتماً براندازه اش هست. چاره ای نیست باید بیخیال خرید آجیل بشوم. پیش خودم میگویم از آسمان که آیه نازل نشده، میشود یلدا را بدون آجیل هم جشن گرفت. راهم را کج میکنم و به طرف مغازه میوه فروشی میروم. روبه روی مغازه توی پیاده رو سطل زباله بزرگی قرار دارد که پر از میوه های له و خراب است و زن میانسالی از میانشان آنهایی که کمی سالم ترند را با ولعی تمام جدا میکند و در گونی برنج پاکستانیاش میریزد. وارد مغازه میشوم و نگاهی به قیمتها میاندازم. هندوانه کیلویی 15 هزار تومان، انار 25 تا 30 ، پرتقال هم 20 هزار تومان. کمی توی مغازه میچرخم و بیرون میآیم. سراغ چند مغازه دیگر هم میروم. قیمتها فرق چندانی با هم نمیکنند . هندوانه کوچکی را انتخاب و به خرید آن بسنده میکنم. لیست را از جیبم خارج میکنم. حالا باید بروم سراغ فروشگاه قنادی. به فروشگاه که میرسم انواع و اقسام کیکهایی که با هنرمندی به شکلهای هندوانه و انار تزیین شده توجهم را جلب میکند. کودک درونم مثل هیولایی زنده میشود و مرا به سمت فروشنده هل میدهد. بیصبرانه یکی از کیکهای توی ویترین را نشانه می گیرم و قیمتش را میپرسم. می گوید 280تومان. سرم را میچرخانم و این بار کیک کوچکتری را نشان میدهم. قیمت آن هم 150 هزار تومان است. عطای خرید کیک را به لقایش میبخشم و به سمت دیگر شیرینیها میروم. قیمت هر کیلو شیرینی تر 78 تومان و هر کیلو شیرینی دانمارکی و زبان و پاپیونی هم 65 هزار تومان است . به خودم میگویم به جای یک کیلو شیرینی می توانم نیم کیلو گوشت بخرم( البته از نوع با استخوانش) . اصلاً چه اشکالی دارد که شب چله شیرنی نخوریم. از مغازه بیرون میزنم. زن جوانی به همراه دختر خردسالش درست روبه روی قنادی بساط کرده و جوراب میفروشد.چشم های دختر با دیدن هندوانهای که در دستم هست برق میزند. نگاهم را از او می دزدم و به راهم ادامه میدهم.چند قدمی که برمیدارم ناخودآگاه سرم را بر میگردانم. نگاه دخترک با من آمده است و رهایم نمیکند. انگار چاره ای نیست باید برگردم. بر میگردم و هندوانه را روی دستهای کوچکش میگذارم. با چشم های معصومش نگاه خجلت آمیزی میکند. لبخندی میزند و بریده بریده زیر لب چیزی میگوید که متوجهاش نمیشوم. به سرعت از آنجا دور میشوم. زن جوان در حالی که هندوانه را در دستش گرفته دوان دوان دنبالم میآید و فریاد میزند آقا...آقا...! میایستم. هندوانه را مقابلم میگیرد و میگوید ما گدا نیستیم خانم! ناگهان مستاصل میشوم... لحظهای مغزم هنگ میکند. عاجزانه از او خواهش میکنم هندوانه را به دختر بچه برگرداند.
***
قدمهایم را تندتر برمیدارم تا زودتر به ایستگاه اتوبوس برسم. پیش خودم میگویم چای دم میکنیم و تلویزیون تماشا میکنیم و اگر هم حوصله مان شد فال حافظی میگیریم و اینطوری یلدای ما سپری میشود...به یکباره سوز شدیدی را احساس میکنم. یقه کتم را بالا میکشم و دستهایم را در جیبم فرو میبرم. نگاهی به آسمان میاندازم با خودم میگویم خدا را چه دیدهای شاید زمستان امسال باران زیادی ببارد و در بهار درختان شکوفههای بیشتری دهند و پربارتر شوند و از این خوان گسترده سهمی هم به ما برسد ...!