هیچ چیز فوتبال نمیشه!

هیچ چیز فوتبال نمیشه!

بهروز آشنا – خبرنیوز

1/ پشت میز صبحانه نشسته بود و به صفحه‌ای از یک روزنامه ورزشی خیره بود. روز بزرگ فرا رسیده بود! نوشته بودند ای هواداران بپا خیزید! تیم فوتبال مورد علاقه مان در بازی آخر یک پیروزی می‌خواهد تا قهرمان شود! جدال با رقیب دیرینه است. رقیب نه، دشمن دیرینه. بپاخیزید و نشانشان بدهید که کیستید! آنها فریبکارند، کلاهبرداران! به کیفری سخت مجازاتشان کنید که ما تنها سلحشوران پاک زمانه‌ایم!... نگاهی به کیف چرمی رنگ و رو رفته اش انداخت. باید به دانشگاه سری میزد و زود جیم می‌شد! بلیط بازی را تهیه کرده بود و فکر می‌کرد کاش می‌شد امروز به جای این کیف، گرزی با دسته چرمی همراهم می‌بردم. در خیال، کتش را مانند زره جنگی به تن کرد و رفت.

2/ جدا از دوستش نشسته بود. رفیق‌های خوبی بودند. تمام شب و روزشان با هم می‌گذشت. کلاسهایشان را تا حد ممکن با هم هماهنگ می‌کردند. سینما، کتابخانه، پارک، رستوران، هیچ کجا بدون همراهی هم نمی‌رفتند. هیچ کجا غیر از استادیوم! طرفدار دو تیم متفاوت بودند. دو دشمن دیرینه. بازی‌های مهم فصل کابوسشان بود. دوستی‌شان را برای مدتی تحت تاثیر قرار می‌داد. سعی می‌کردند درموردش بحث نکنند اما نمی‌شد. مثلاً، آن صحنه خطا بود و رفیقش نمی‌پذیرفت. بحث بالا می‌گرفت. همدیگر را به انواع تهمت‌ها، متهم می کردند. رگ گردنشان ورم می‌کرد. آخر می‌دانید، با آن رنگ خاص به دنیا آمده بودند! باید ازش دفاع می‌کردند. مقابل هر کس؛ مهم نبود چه کسی. آن رنگ، آن رنگ خاص از همه چیز بالاتر بود، از همه مهم تر بود!

3/ دقایق آخر بازی. صحنه مشکوکی بود. داور خطا اعلام کرده بود. با آنکه فاصله دور بود اما امیدوار بودند. آخرین شانسشان بود. ضربه زده شد و گل! ناگهان مفهوم زمان و مکان برایشان عوض شد! سر بر آسمان می‌ساییدند! سکوهای مقابل غرق سکوت شده بود، سکوتی که ادامه دار نشد! بازی تمام شده بود اما باران دشنام‌ها، نه! عادی بود. همیشه همین‌گونه! ناگهان متوجه همهمه‌ای در چند قدمی‌اش شد. یک نفر دراز به دراز افتاده بود. چشم‌ها و دهانش باز بود اما انگار نمی‌دید و نمی‌شنید. لرزشی خفیف هر چند ثانیه بدنش را فرا می‌گرفت. می‌گفتند سکته کرده. مرد میانسالی بود که چندان به چهره‌اش نمی‌آمد، اما در آن لحظه در آن حال بود. کمی ترسید. می‌خواست هرچه سریعتر از ورزشگاه خارج شود. هرج و مرج عجیبی بود. ناگهان جسم سختی به سرش خورد و دیگر چیزی نفهمید.

4/ دکتر آدم خوشرویی بود. می‌گفتند آمریکا درس خوانده. عکسها را دید بود و گفته بود شانس آورده‌ای. ضربه مهلک بوده اما آسیب جدی وارد نکرده! بعد از آن، نصیحت‌های پدرانه. گفته بود که مواضب خودش باشد. که جوانی و هیجان فقط این نیست! تعریف کرده بود که چند سال پیش در «اوراکل آرنا» شهر اوکلند به تماشای فینال رقابتهای NBA رفته است. که همه چیز مساوی پیش رفته. که تنها در ۵۰ ثانیه پایانی نتیجه را تیم مهمان عوض میکند و قهرمان می‌شود. که تماشاگران میزبان هاج واج می‌شوند و افسرده اما به کسی بیاحترامی نمیکنند، جشن قهرمانی رقیب را می‌بینند و میروند ... با خودش فکر میکند چه ابله‌اند! چه بیغیرتند! اصلاً برای همین است که بسکتبال می‌بینند. چه هیجانی دارد. چند نفر توپی را دست به دست بدهند و درون یک سبد می‌اندازند!... نه! هیچ چیز فوتبال نمی‌شود. هیچ چیز!

5/ در صفحات مجازی هواداری می‌گردد. عکس سر بازیکنان حریف مونتاژ شده روی بدن چهارپایان. طعنه‌ها، کنایه‌ها، فحاشی… شاکی می‌شود. دوباره روزنامه را به دست می‌گیرد. شب گذشته بازیکن یک تیم خارجی باز ضربه‌ای زیبا از راه دور دروازه را گشوده. همه تحسینش کرده‌اند. همبازیش گفته او فرا زمینیست! در یک صفحه مجازی ویدئویی می‌بیند که در آن پسر بچه‌ای از فاصله دور توپ را وارد یک پنجره کوچک در دیوار می‌کند و مانند بازیکن مورد علاقه‌اش به شادی می‌پردازد. می‌گویند بازیکن مورد علاقه دنبال این پسر بچه می‌گردد تا با او آشنا بشود! در دلش می‌گوید: لعنتی چه خوش شانسه؛«هر کسی با چند بار تمرین میتونه همچین کاری بکنه»!

6/ مقاله اش را برای ارائه در کلاس آماده کرده؛ جامعه شناسی فوتبال. اگر نمره خوبی بگیرد که حتماً این طور می‌شود، دیگر راهی تا پایان کار و مدرکش نمی‌ماند! از تاثیر فوتبال بر جوامع بشری گفته. از فرهنگ هواداری و همیاری جمعی. از بهبود رفتارهای اجتماعی و سودآوری‌های اقتصادی و حتی سیاسی در بستر فوتبال. نوشته است: هیچ چیز قابل رقابت با فوتبال نیست!