شب نوردی- 5 / آن شب گذشت...

شب نوردی- 5 / آن شب گذشت...

علیرضا نجمی/ شب نوردی هایی که قلمی می شوند و به دید و دیده در می‌آیند کم کم به تعداد انگشتان یک دست رسیده است و راقم نه در پی نوستالژی پراکنی که تقسیم خاطرات شبانه است، خاطراتی که گاه به مخاطره شبیه‌ترند.

یک سئوال کاملاً ساده و رو راست که صادقانه کنه وجودتان را نشانه می‌رود؛ اگر در یک شب ظلمانی و تاریک و خلوت کسی از شما کمک بخواهد چه می‌کنید؟ و امان از زمانی که بخواهید به این سئوال در حالی پاسخ دهید که بایستی واکنش انسانی و عاطفی را با کسی یا همراهی تقسیم کنید، همراه شما یعنی راننده تاکسی، راننده‌ای که از خلقیاتش چیزی نمی‌دانید و چندان به چم و خم روحیه‌اش آشنایی ندارید زیرا همین چند دقیقه پیش رابطه‌ای عرضه و تقاضاگونه در حوزه کسب و کار شما را پیوند داده است تا چند دقیقه‌ای را با هم سر کنید.

خلاصه کنم... یکی از همین شب‌های خدا که مانند همیشه مهمان چند دقیقه‌ای تاکسی اینترنتی بودم با گذر از کوچه پس کوچه‌ها و خیابانهای مختلف شهر در حال رسیدن به موازات یک مسافرخانه قدیمی بودیم که یک نفر با ظاهری ساده و قیافه‌ای عبوس وسط خیابان ایستاده بود و دو دستش را بالای سرش آورده بود و درخواست توقف داشت و گویا کمک می‌خواست. شیشه‌ها بالا بود تا از سوز باد خنک پاییزی در امان باشیم (داخل پرانتز عرض شود که این خاطره مربوط به دوران پیشاکرونا بود که بی‌دغدغه شیشه ها بالا و پایین می‌شد و آدمیزادگان نفس در نفس در کنار هم ایام را سپری می‌کردند و صدایی به درون نفوذ نمی‌کرد). راننده از سرعت ماشین کم نکرد و با یک ویراژ ساده و معمول از کنار آن مرد که کف خیابان را اشغال کرده بود گذشت و در ادامه صدای یک برخورد با صندوق عقب ماشین شوکه‌مان کرد، سنگی بود که به هوای ما پرتاب شده بود. فرصت اظهار نظر نشد و کمی که دور شدیم به راننده گفتم «شاید بنده خدا کمکی چیزی لازم داشت این موقع شب»، راننده نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و اول زیرلب «ولش کن»‌ی گفت و مسافتی که دور شدیم درباره خاطره‌ای گفت که چند مدت پیش حسابی درگیرش کرده بود، خاطره زخم خوردن از همدلی و دلسوزی‌اش برای کمک به دو موتورسوار که کنار خیابان ایستاده بودند. او توقف کرده بود و آن دو موتور سوار به سودای چپاول پول و تلفن همراه و ماشینش به او حمله ور شده بودند و زخمی را که بر بازویش از آن رویداد داشت نشانم داد؛ هنوز ناسور بود و کمی ملتهب... بگذریم... تأسف خوردم از اینکه چرا عاطفه‌هایمان را به بوته تجربیاتی انداخته‌ایم که عده‌ای انسان نما (این نماها همه جا هستند گویا و به گمانم البته تا جایی که حافظه‌ام یاری دهد اولین بار در حواشی بی‌نهایت و تمام ناشدنی فوتبال از طریق برنامه نود شنیدم اصطلاح «تماشاگرنما» را یا جایی که اصطلاح روشنفکرنما به چشمم خورد... بگذریم این نماها زیادند) به نمایش درآورده‌اند و کمک به هم نوع را از حس و حال درک و شعورمان پاک کرده‌اند و خاطراتی آشفته بر صحن و سرای ذهن مان برجای گذاشته‌اند. آن شب گذشت ولی ...