داستانهای مترو - ۱ / بزرگترین دروغگوی تاریخ!

شهرام ذاکری فرد/ صدایتان که خوب باشد اگر خواننده نشوید میتوانید در نهایت مجری یا مثلاً گوینده شوید حتی در مترو!... واقعاً صدای قشنگی دارد خانمی که «نه» دیدمش و «نه» میشناسمش؛ همان که ایستگاهها را نام میبرد و نکات کلیدی را یادآور میشود. بماند که اصلاً ممکن است صدایی مجازی باشد از یک نرمافزار کامپیوتر؛ این روزها که همه چیز شده ساختگی!... هر چه هست، صدایش پرانرژیست و برخلاف افراد داخل واگن که اغلب افسرده به نظر میآیند، امیدبخش است مثل حرکت سریع در دل زمین.
مترو پس از چند سال حالا دیگر در شیراز جا افتاده و مشتریان زیادی دارد که اغلب ثابتاند و در طول هفته، بارها از آن استفاده میکنند. تعداد جوانان بیشتر است با تیپهای روز و چهرههایی که حالا به نسبت چند دهه گذشته تغییرات محسوسی کردهاند. دختران جوان جسورتر شدهاند؛ آنها کنار مردان مینشینند و میایستند، آنهم با اعتماد به نفس کامل. بیشتر سر در گوشی دارند و اغلب آرایشی غلیظ.
پسران همچنان بازیگوشاند. آنها برونگرا هستند. میگویند و میخندند اما همه حکایت قطعاً این نیست!
میانسالان کنجکاوند. جوانها را نگاه میکنند. سخت است بتوان حدس زد که در افکارشان چه میگذرد و در جستجوی چه هستند. من، میان آنها و جوانان قرار دارم. درک این دو نسل، برایم خیلی دشوار است.
اینجا برعکس متروی تهران، خبری از فروشندههای دوره گرد نیست که با صدای بلند و آهنگین خود حواس همه را به خود جلب میکنند. اینجا سکوت کم و بیش حکمفرماست. فاصله ایستگاهها کم است و تنها صدای خوش طنین راهنما بیش از هر چیز شنیده میشود.
از واگن که پیاده میشوم، بیاعتنا به پله برقی، پلههای سنتی اولیه را دو تا یکی طی میکنم. به سری دوم که میرسم، اما منصرف شده و سوار پله برقی میشوم. جوان کناریام نیشخندی میزند و میگوید« کم آوردی، نه؟»، میگویم« دقیقاً» و هر دو میزنیم زیر خنده. با خودم فکر میکنم هر کسی که اولین بار گفته «سن فقط یک عدد است» یا شوخی کرده یا بزرگترین دروغگوی تاریخ است!
همراه ما بمانید، داستانهای مترو ادامه دارد ...