تنها در تو به حیرت می نگرم...

تنها در تو به حیرت می نگرم...

علیرضا نجمی/ گوشه ای نشسته باشید و جهان را از آن گوشه چنان بنگرید که گویی تمام جهان و جهانیان را می بینید ادعایی بزرگ و شگرف است که در فهم و درک ناقص قریب به اتفاق عالم و آدمیان نمی گنجد. قرار بر روشن بینی و پیشگویی و ماورای آدمیان بودن نیست ولی این که در کنار طبعی روان و لسانی سلیس چنان زبان آوری کنید که نه فقط آنی را داشته و گذشته و آینده را هم در چنته برای عرضه فراهم آورید چنان ظرفیتی عظیم می خواهد که در تاب و توان کمتر کسی یافت می شود. در گوشه ای نشسته باشید و جهان و ماورا را از فراز و فرود بنگرید روحی صیقل خورده می خواهد و قلبی به فراخنای ابدیت، ابدیتی که در آن قلمفرسایی کنید و در سالیان سال که هیچ، قرون و اعصار متمادی و متماضی رشک قلب و قلم همه شاعران و ادیبان گردد. آری، یکی دوست دارد زبان شعری اش چنان باشد که به هماوردی تو برسد، یکی دوست دارد شعرش و بیانش همچون تو به همه زمان ها نفوذ کند و دیگری رشک می برد که چرا نمی تواند همانند تو بیافریند و نقش برکشد. حق دارند، نه... واقعاً حق دارند، رشک برانگیزی، سترگی و عظیم و بر چکاد شعر یا بهتر بتوانم بگویم بر چکاد عروس بی نهایت دلفریب شعر، غزل. حق دارند چون همانند تو نمی توانند چنان در جسم و جان مخاطب شان نفوذ کنند که به تسخیرش درآورند و مخاطب با هر سطح سواد و سلیقه و جنسیتی که به تو رجوع می کند حرف دلش و کنه وجودش را در تو می یابد. حق دارند رشک برند بر نامت و آوازه ات که جهان را و زمان و زمانه را فتح کرده و سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی که هیچ در اقصی نقاط عالم به شعر تو می رقصند و می خوانند. حق دارند رشک برند بر توانایی ات در ذهن و زبان، در ساختن تصاویری بدیع که هیچ کس را یارای ساختن آن نیست، آن هم با شعر. اصلاً کدام تصویرگر و کارگردان حال حاضر جهان را سراغ دارند که بی هیچ دوربین و بازیگر و تهیه کننده و همه عوامل بتواند پیش چشم مخاطب همه روایت را بیان کند، «زلف آشفته و خوی کرده خندان لب و ...» این خودِ خود سینماست، هنر هفتم! نه، اصلاً! هنر ناب و دست اول توست. رشک می برند و در تو به حیرت اند، باور کن. باور کن که «تو» بودن نهایتِ آرزوی خیل عظیمی از مشتاقانت است. باور کن جهان و جهان بینی ات رشک برانگیز است آن چنان که اگر همین الان و در این زمانه بودی تو را با انواع و اقسام کتاب ها و مقالات و پژوهش ها رو به رو می کردم که همه از تو می گویند و گفته اند و خواهند گفت. هزاران هزار کتاب در وصف تو، در وصف تک تک کلمات جادویی ات در شعر، در غزل. باور کن که حتی ادیبی در توصیف یک کلمه در جهان پیرامونی ات شرح و تفصیل مبسوطی ارائه کرده است که به چندین مجلد می رسد. باور کن حیرت همگان را برانگیخته ای، باور کن. من، من نه شاعرم و نه ادیب فقط عاشقانه می نگرمت، می خوانمت و غرق می شوم و حساب زمان از دستم در می رود، که نمی دانم که ام و کجا هستم؟! دیوانت را که می گشایم یادم نمی آید کجای روزگارم. رشک می برم و در تو به حیرت می نگرم خواجه و هی بی صدا و سایه محو می شوم. از سید علی صالحی وام گرفتم. گمان نکن به نسیان ات سپرده ام و لاقید می گویم «پهلوان زنده را عشق است» که تو یل میدان غزلی، غزلی که شرف شعر است و زنده ای و پویا. اصلاً بی خیال هر که بگوید پهلوان زنده را عشق است یا کلمات را جویده جویده بیان کند «هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود» که طروات و تازگی از تک تک کلمات اشعارت هویداست از پس قرون و اعصار... تنها در تو به حیرت می نگرم خواجه، در تو به حیرت می نگرم، حافظ.