شب نوردی- 4/ استقامت

شب نوردی- 4/ استقامت
اعتراف می کنم که می ترسیدم، خصوصاً شب های اول پیاده روی های شبانه آن هم با آن همه اخبار حوادث که می خواندم

علیرضا نجمی/ بزرگی به فرزندش پند می داد که «همیشه بهترین غذاها را بخور و در بهترین رختخواب ها بخواب» و پسر با دیده تردید نگاهش کرد و گفت «چگونه؟! شاید در توانم نباشد که بهترین غذاها را بخورم و بهترین رختخواب ها را داشته باشم». پدر گفت «وقتی در نهایت گرسنگی ماندی هر غذایی برایت خوشمزه ترین و بهترین غذا می شود و وقتی در اوج خستگی به خواب رفتی، هر کجا که باشی برایت بهترین خوابگاه و بستر است». 

شاید این پند حکیمانه بهانه باشد، بهانه ای که برای خودم آوردم ولی در هر حال وقتی قرار می گذاری تا خودت را ثابت کنی دیگر اصلاً مهم نیست چگونه و به چه کسی. اصلاً مهم نیست روی چه کسی یا کسانی را کم خواهی کرد؛ و وقتی قرار می گذاری که به خودت ثابت کنی که می توانی، سخت است از پا در آیی، و همه توانت را در طَبَق اخلاص می گذاری. می خواستم ثابت کنم که می توانم، می توانم بی وقفه راه بروم، دوری و دیری اصلاً برایم مهم نبود.

اوایل گشتن در خیابان ها و کوچه پس کوچه های شهر آن هم پیاده کمی دلهره آور بود... این بار شب نوردی اصلاً خاطره دار نیست، خاطره ای از راننده ای یا مسافری یا شبگردی، نه، این بار سرشار اعتراف است، اعتراف به حجم عظیم ترس های خودم و اعتراف به حجم بزرگ آدم هایی که هیچ وقت دیده نمی شوند، اعتراف به بودن یک قشر ساده و متکی به خود که در دل شب، جهان و عرصه زندگی مخصوص به خود را دارند. کسب و کارهای شبانه همانند فست فودی هایی که در گوشه و کنار شهر رخ نمایی می کنند در کنار دستفروشانی که در طول روشنایی روز یارای عرض اندام ندارند.

دنیای شبانه کلانشهری چون شیراز با دنیای عادی روزش بی نهایت توفیر دارد. قصد تبلیغ شبگردی و شب نوردی ندارم بلکه دلم می خواهد این دنیای خارج از گودِ نظر در نظر آید. دنیایی که در بسیاری از جاهای دنیا پذیرفته شده است و همانند روز زندگی جریان دارد ولی اینجا چیزی شبیه یک زیر زمین تاریک است، یک دنیای خارج از عرف، البته نور و روشنایی و سطح وسیع بولوار زند محمل خوبی برای کسب و کار شبانه شده است و خیلی ها از قبل آن نان می خورند و کسب روزی می کنند... اما هستند عده ای خاص، کسانی که تمام طول شب را بی خستگی راه می روند با باری بر دوش (این تصویر برای خیلی ها چند صباحیست که آشناست و در گوشه و کنار شهر می بینید) حال یا در کار بازیافت چه معتاد چه سالم، چه کودک، چه زن  یا مرد یا پیر و یا واقعاً غرق در کارشان. زنی که طول یک خیابان عریض و طویل را با یک پلاستیک بزرگ تقریبا دو برابر جثه اش از تار و پود و پوشال عروسک ها طی می کند، سلانه سلانه می رود. مردانی که مشغول تهیه مقدمات آش سبزی هستند و با صدای بلند حرف می زنند و شوخی های مثبت هجده شان سکوت شب را می شکند... و زن آهسته آهسته می رود، گویا نمی شنود و نمی بیند... بگذریم، اعتراف می کنم که می ترسیدم، خصوصاً شب های اول پیاده روی های شبانه آن هم با آن همه اخبار حوادث که می خواندم درباره زورگیری و خفت گیر شدن. گاه در خیابان و کوچه های خلوت از صدای برخورد پاهای سگی سرگردان بر سنگفرش های پیاده رو که پشت سرم بود به وحشت می افتادم ولی باید می رفتم. اعتراف می کنم که قرارم با خودم این بود که بتوانم طاقت بیاورم و اصلاً جا نزنم. از کنار جمع معتادانی که دلال وار اقدام به خرید و فروش و جا به جایی یافته هایشان می کردند می گذشتم، از خیابانی که در طول روز به شلوغ ترین جای شهر معروف است رد شدم که بی نهایت ساکت و سوت و کور بود. اعتراف می کنم که چیزی حدود 9 تا 10 کیلومتر را پیاده طی می کردم تا خانه. به خانه که می رسیدم صدای اذان صبح طنین انداز می شد و من پاهایم دیگر از آن خودم نبودند، گویا نقطه به نقطه اش قلب کار گذاشته بودند و می طپید و در چشم بر هم زدنی به خوابی عمیق دچار می شدم گویا بهترین جای دنیا خوابیده ام همان گونه که در حکایت پندآموز اول مطلب اشاره شد.