موج‌سواری روی تَل نمک!

عصای سفیدش را روی تل نمک کوبید و با ناراحتی از کناره «مهارلو» فاصله گرفت. رد اشک‌های داغ را حتی از پشت عینک دودی هم میشد در عمق چشمش دید. چشمی که به ظاهر از بینایی محروم بود اما باطن روشنی داشت.

موج‌سواری روی تَل نمک!

انگشتان دستش را باز کرد و در هوا چرخاند و در همان حال، به سمت پهنه تالاب نشانه رفت.

ریگی که در دستش می‌فشرد را پرت کرده و گوش هایش را تیز کرد. ریگ بعدی را با تردید و قدری مکث، پرت کرد و باز هم گوش سپرد.

اشک‌های داغ روی نمکزار سرد

رو به من کرد و پرسید: چرا صدای آب دریاچه نمیاد؟

- برای اینکه آبی نمونده که ریگ و سنگ‌های کوچک روش موج‌سواری کنن!

چهره‌اش در هم شد و لحنش نگران: مگه میشه؟ الان که زمستون هست و فصل آب. باز اگه تابستون بود، خشک شدن دریاچه عجیب نبود اما الان...

پاسخی برایش نداشتم. عصای سفیدش را روی تل نمک کوبید و با ناراحتی از کناره مهارلو فاصله گرفت. رد اشک‌های داغ را حتی از پشت عینک دودی هم میشد در عمق چشمش دید. چشمی که به ظاهر از بینایی محروم بود اما باطن روشنی داشت.

آبیِ آمیخته با صورتی

دلم گرفت. برایم تعریف کرده بود که سالها پیش همراه یک گروه طبیعت‌گرد به مهارلو می‌آمدند و از دیدن پهنه پرآب آن، غرق در سرور و شادی می‌شدند. آبیِ آمیخته با صورتی در تالاب صورتی فارس...

به پهنه مقابل چشم دوختم. بستری سپید  از نمک و تهی از آب، روزهای تابستان اینک در نیمه زمستان برای مهارلو تکرار شده بود و مقصر این ماجرای تلخ، عوامل متعددی بود.

وقتی مهارلو رنج‌هایش را واگویه کرد

مهارلو از بی‌کسی و رنج، انگار به زبان آمده بود و درد دلش را واگویه می‌کرد: یادت هست مرا قهرمانی از جنس آب و منعکس کننده درخشندگی آسمان می‌خواندی؟ آبی که زندگی می‌بخشد و نشاط پراکنده می‌کند.

یادت هست مسیر شیراز تا سروستان را که طی می‌کردید، بستر تالابم با آب زلال در بستری از نمک غلتیده بود و به سبب وجود میکروارگانیسم های خاص منطقه به رنگ صورتی درآمد؟

اکنون دیگر صدای آه و ناله مهارلو به وضوح شنیده میشد، چون خاطراتی تلخ برایش زنده شده بود: ورود فاضلاب شیراز به بسترم، ورود ضایعات ساختمانی، آبیاری زمین‌های زراعی از طریق برداشت آب از تن رنجور و نحیف من، ریختن زباله توسط گردشگران، شکار پرنده های مهاجر، قطع درختان و آتش زدن آنان، تن مرا مجروح و پژمرده ساخته و آن نشاط و طراوت گذشته را از من گرفته است.

مهارلو، رمقی برای پذیرفتن پرندگان مهاجر ندارد

به خودم آمدم. باز هم به بستر بی‌صدای مهارلو چشم دوختم. این دریاچه صورتی و نزدیک ترین تالاب به مرکز استان، امروز حال و روز خوشی ندارد. مهارلو که از معدود تالاب‌های زنده فارس و پذیرای پرندگان مهاجر بود، مدتها است رمقی برای میزبانی از پرندگان نیز ندارد.

نه اینکه پرندگان مهاجر به این آشیانه موقت سر نزنند، آنها می‌آمدند اما با پهنه‌ای پوشیده از نمک و تهی از آب مواجه می‌شوند. در سالی که پاییز و زمستانش نیز باران را از تالاب‌ها و دشت‌ها دریغ کرد.

مهارلو تنها تالاب زنده‌ فارس است که پرندگان می توانند در آن زندگی کنند اما با ساختن بند خاکی، این موقعیت از پرندگان سلب شد.

روزی که دریاچه کانون ریزگرد شد

این دریاچه که روزی کانون طراوت‌بخشی به پیرامون خود بود، مدتی است کانون ریزگرد شده است.

ریزگرد از خوزستان و کشورهای عربی می آید و مهارلو پیش از این کانون ریزگرد نبود چرا که پوشش گیاهی موجود در منطقه، اجازه وجود ریزگرد را نمی‌داد اما به دلیل نبود مدیریت صحیح، پوشش گیاهی خراب شد و ریزگردها نیز در مهارلو جولان یافتند.

همه ما با این دریاچه صورتی خاطره داریم. مهارلو یا همان دریاچه نمک، روزهای تعطیل آخر هفته یا مناسبت‌هایی نظیر عید و تعطیلات دیگر، شاهد حضور تعداد زیادی از گردشگران بود. قایق سواری در زمانی که سطح آب این دریاچه افزایش می‌یافت، از رایج‌ترین تفریحات گردشگران در منطقه بود. امروز مهارلو حتی زمانی که بی‌آب و خشک است نیز آغوش مهربانش را از مهمانان خود دریغ نمی‌کند.

دست بردم روی زمین، دنبال ریگی یا سنگریزه‌ای... به سمت مهارلو نشانه رفتم. به آنجا که روزگاری آب زلالش، غمها را می‌شست و شادی می‌آورد.

 به آنجا که کوچک و بزرگ برای قایق‌سواری رو بستر موجش، به صف می‌شدند و درناها از جانب آبی‌اش، غزل‌های جاودانه خلق می‌کردند.

سنگ را پرتاب کردم. سنگی که در عمق خیالم روی آب دریاچه مهارلو موج‌سواری کرد اما در مسیر واقعیت، تلی از نمک را مقابلم یافتم و یک تالاب خشک و تهی از آب.