معماری در عصر بیثباتی اقلیمی
معماری در عصر بیثباتی اقلیمی فراتر از ساخت بنا به نقش تسهیلگر بازسازی اکوسیستمها بدل شده است. زیستبخشی مجدد یا بازوحشیسازی (rewilding) راهکاری نوین است که با طراحی فرآیندمحور و سازگار، پیوند انسان و طبیعت را بازتعریف میکند و آیندهای پایدار و همراه با حیات چندگونهای رقم میزند.

بیثباتی اقلیمی در سالهای اخیر موجب شده است که معماری بهعنوان کنشگری فعال در حوزه محیط زیست نیز وارد عرصههای تازهای از تفکر و عمل شود. در این میان، مفهوم «زیستبخشی مجدد یا بازوحشیسازی rewilding» اهمیت بسیاری پیدا کرده است؛ شیوهای مبتنی بر احیای زیستبومهای خودنگهدار که بازگرداندن تنوع زیستی، حذف موانع مصنوعی و بازتعادل حضور انسان در طبیعت را هدف قرار میدهد. این رویکرد ریشه در زیستشناسی و علم حفاظت دارد، اما زمینههای تازهای در تفکر معماری باز میکند و تصورات سنتی درباره پایداری، مالکیت و کاربری را به چالش میکشد. به عبارت سادهتر، Rewilding یعنی خلوت گذاشتن یا رها کردن زمینی که قبلاً تحت تأثیر انسان بوده، تا طبیعت بتواند دوباره جایگاه خود را باز یابد و اکوسیستمها به طور خودجوش و طبیعی ترمیم و توسعه یابند.
معماری از دیرباز بهعنوان عاملی برای تخریب محیط زیست شناخته میشد، چراکه اغلب با ساختوساز روی تالابها، قطعهقطعه کردن زیستگاهها و تغییر مسیر رودخانهها، نظم طبیعی را برهم زده است، اما امروزه پروژهها و شیوههایی نوظهور در پی تغییر این منطق و بهدنبال راهی هستند که معماری بتواند تسهیلکننده فرایند احیا باشد، نه مانع آن.
اگر فرمهای ساختهشده بتوانند بستری برای بازگشت گونهها، ترمیم خاک یا همزمانی مجدد منابع طبیعی شوند، این دگرگونی رویکردی نو نسبت به طراحی ایجاد میکند که نه برای سکون و ثبات، بلکه برای رشد، دگرگونی و همسازی با تغییر بهکار میرود. در این رویکرد، معماری نه تحمیلگری بر زمین، بلکه عاملی برای قاببندی و میانجیگری با محیط است و حتی گاهی تنها نقش تسهیلگر موقتی را ایفا میکند. در اصل ساماندهیهای فضا باید به جای کنترل محیط، آن را تنظیم کنند که این انطباق بهویژه هنگام طراحی برای اکوسیستمهای پویا و ناپایدار اهمیت پیدا میکند.
معماری در خدمت زیستبخشی مجدد طبیعت
زیستبخشی مجدد در معماری معاصر تنها بهمنزله اقدامی اکولوژیک برای احیای تنوع زیستی یا کاهش مداخله انسان نیست، بلکه رویکردی مبتنیبر پایداری و توسعه خطی است. در این رویکرد تمرکز کمتر بر خلق اشیای جدید و بیشتر بر فراهمسازی امکان تجدیدحیات طبیعت و ایجاد راهکارهای موقتی و سازگار برای دسترسی یا سکونت قرار دارد.
نمونههای برجسته این رویکرد را میتوان در کریدورهای حیاتوحش دید که به شکل پل و زیرگذر در پارک ملی بنف کانادا ساخته شدهاند تا زیستگاههای جداشده بهواسطه جادهها را دوباره بههم پیوند دهند. با این حال این مداخلات تنها نوعی تلاش برای ترمیم شرایطی هستند که زیرساختهای انسانی پیشتر به طبیعت تحمیل کردهاند.
پروژه «موجشکنهای زنده (Living Breakwaters)» در جزیره استاتن آیلند نمونهای از تقاطع مقاومت اکولوژیک و عملکرد زیرساختی است. این پروژه پس از طوفان سندی، مجموعهای از موجشکنهای نیمهزیرآبی را در سواحل نصب کرد تا علاوهبر کاهش فرسایش و انرژی امواج، زیستگاهی فزاینده برای صدفها و ماهیها ایجاد کند. چنین سکوهایی نه نمادین، بلکه رو به تغییرند و بهعنوان مرزی پویا بین شهر و اکوسیستم عمل میکنند.
طراحی برای تحول و همزیستی با طبیعت
در نمونههایی همچون موزه تیرپیتس (اثر گروه BIG) نیز معماری نه بهصورت افزودن، بلکه با حفاری و حذف بخشی از ماسه ایجاد شده است تا پیوستگی زیستبوم منطقه محفوظ بماند. این نوع معماری تلاش دارد کمترین تأثیر بصری را داشته باشد، اما همچنان پرسشهایی درباره مسئولیت زیستمحیطی آن باقی است که آیا تنها ناپیدا شدن بناها روی زمین، ضامن مسئولیت اکولوژیک آن است یا خیر. ارزش این نوع طراحی، بیشتر در تلاش برای بازتعریف رابطه ساختمان و زمین از سلطه به همزیستی است.
در آثار استودیو اوسیدیانا (Ossidiana)، معماری به جای ایجاد مرز، بستری برای رخداد و همزیستی موجودات مختلف فراهم میآورد. پاویون دریای زمین (Earthsea Pavilion) در شهر بروژ، ساختاری است لایهلایه از خاک، گیاه، پوسته صدف و برگ که همزمان مأمنی برای پرندگان، زنبورها و رهگذران ایجاد میکند و به مرور تغییر شکل میدهد و تجزیه میشود. این معماری ساختاری برای ساخت خاک، فیلتراسیون آب و فضایی چندگونهای است و در باغ بذر (Seeds Garden) شنزن نیز بهکار رفته است؛ بستری متحولشونده که فضای تعامل عمومی و تخیل زیستی جدید را پدید آورده است.
در پروژه «اند اسدیام لوستهوف» (NDSM Lusthof) که توسط استودیو اوسیدانا اجرا شده، تیم طراحی به بازخوانی نوعی باغ تاریخی به نام «لوستهوف» پرداختهاند. این نوع باغ که زمانی فقط در اختیار طبقه اشراف بوده، حالا به صورت یک فضای نیمهبسته و چندگونهای در قلب یک کشتیسازی قدیمی بازتصور شده است. این پروژه شامل یک حصار دایرهای با سوراخهای دید، سکوی بتنی و کاشتهای دارویی الهامگرفته از باغهای عثمانی است. هدف آن سوال کردن درباره این است که در شهرهای امروزی چه کسانی اجازه دسترسی به فضاهای سبز را دارند و چگونه باغها میتوانند به عنوان زیرساختهای فراگیر برای گردهمایی عمومی، آزمایشهای محیطزیستی و حفظ حافظه فرهنگی عمل کنند.
معماری باززیستبخشی فصل تازهای در طراحی محیطی
معماری زیستبخشی مجدد نه با تمرکز بر فرم نهایی، بلکه بر فرآیندهای مداوم طبیعت آغاز میشود و به ابزارها، شرایط و مداخلاتی توجه دارد که باز، معکوسپذیر و انطباقپذیر باشند. این معماری به جای ساخت بناهایی یادمانی، بیشتر بهسوی سیستمی میرود که رخدادهای اکولوژیک را بهدور از ایستایی و ثابت بودن، قابل مشاهده میکنند که این امر با اخلاق ساخت کماثر، بهرهگیری از مواد محلی و تجدیدپذیر و اتصالات خشک یا ساختارهای قابل جداسازی همراه است که امکان تخریب آسان، بازاستفاده یا تجزیه آنها وجود دارد.
ایده «چشمانداز سوم» گیلس کلمان، یک چارچوب انتقادی برای بازاندیشی در مورد محل و شیوه ساختوساز به ما ارائه میدهد. کلمان «چشمانداز سوم» را مجموع فضاهایی میداند که انسان آنها را به سرنوشت خود رها کرده تا طبیعت در آنها به مسیر خود ادامه دهد؛ مانند زمینهای متروک، حاشیه جادهها، و بخشهای رهاشده صنعتی. این نگاه را میتوان به وضوح در ملک کنپ (Knepp Estate) که یکی از معروفترین پروژههای اروپا است، دید. البته این ملک به دست معماران طراحی نشده، اما زیرساختهای محدود و ساده برای بازدیدکنندگان مانند مسیرهای چوبی مرتفع، توالتهای کمپوست و سکوهای چوبی بهخوبی نشان میدهند که بناها چگونه میتوانند از ترمیم طبیعت پشتیبانی کنند، بیآنکه بر آن تحمیل شوند. این سازهها طوری ساخته شدهاند که در پسزمینه منظره محو شوند، بهصورت طبیعی تجزیه شوند یا اگر لازم بود به سادگی برداشته شوند تا چشمانداز بتواند آزادانه به رشد خود ادامه دهد. به این ترتیب، معماری را شاهدیم که به جای جستوجوی ماندگاری، به دنبال معنا و ارتباط در بازههای زمانی مختلف است.
به گفته کلر ایسترلینگ (Keller Easterling)، سامانههای فضایی نه بهخاطر دوام، بلکه بهدلیل ظرفیتشان در شکلدهی رفتارها، پذیرش تغییر و فعالسازی شرایط اکولوژیک مورد ارزش هستند و همین که سکویی به زیستگاه تبدیل شود یا پاویونی به مرور با خزهها و حشرات پوشیده شود، موفقتر از مرحله پایداری ایستا است.
معماری نوین و نقش معمار در بازسازی اکوسیستم
در کنار این تحولات، همکاری میانرشتهای و بازنگری نقش معمار اجتنابناپذیر است. احیای واقعی زمین، مستلزم همکاری با زیستشناسان، هیدرولوژیستها، خاکشناسان، بومیان و جوامع محلی حامل دانشی است که بهطور معمول بیرون نظام آموزش رسمی معماری قرار میگیرد. به اعتقاد جولیا واتسون، نظامهای سنتی زیستمحیطی مدلهای آزمودهشدهای برای همزیستی با طبیعت عرضه میکنند که ساختار آن نه بر نمایندگی یا بهرهکشی، بلکه بر تکامل، سازگاری فصلی و ارتباط معنوی و فضایی با سرزمین بنا نهاده میشود.
این رویکرد رابطهمند، پیامدهای فضایی روشنی دارد که بهواسطه آن معماری نهتنها بهعنوان خلق فرم، بلکه بهمنزله تسهیلگر رخدادهای اکولوژیک اجتماعی تعریف میشود. این روند مستلزم پروتکلهایی است که از طریق نقشهکشی مشارکتی و تلفیق دانش بومی یا بهکمک توانمندسازی جوامع و جنبشهای بازپسگیری زمین، به تاریخ، معنا و خاطره زمین (بهویژه در مناطق استعمارزده) احترام بگذارد. بدین ترتیب، نقش معمار از طراحی برای مردم به همآفرینی با مردم و طبیعت بدل میشود.
در پژوهشهای دانشگاهی نیز این جابهجایی دیده میشود. در مدرسه معماری اسلو، تحقیق درباره «طراحی براساس حذف» و در دپارتمان معماری منظر دانشگاه ETH زوریخ، جبنههای مدلسازی رفتار اکولوژیک در فازهای اول طراحی، معمار را به تفکر درباره زمان و فرآیند (نهتنها فرم) سوق میدهد. این حساسیت زمانی و مشارکتی، بسیار به ایده هنرهای مشاهده آنا تسینگ نزدیک است؛ هنری که به درک نیروهای نهفته، نامشهود و بیشتر مغفول در صحنه طبیعی میپردازد و نقش معمار را از پیشبینی آینده به تقویت ظرفیت بالقوه زمین تغییر میدهد.
معماری زیستبخشی مجدد نه یک واکنش سبکی، بلکه تغییری در بنیادهای حرفه معماری بهواسطه بحرانهای اکولوژیک و اخلاقی عصر حاضر است. امروزه معماری بهویژه در عصر آنتروپوسن، نباید نماینده طبیعت باشد، بلکه باید بازیگر فعال فرایند احیا شود و نوعی طراحی برای فرآیندهایی باشد که از مقیاسهای زمانی انسانی فراتر میروند و با جانشینی و بازآفرینی دائمی همراهاند. این رویکرد، معماری را به سمت مراقبت، ناپایداری و اتکا به دانش بومی و زیستمحیطی پیش میبرد.
معماری زیستبخشی مجدد، کمتر بر تولید اشیا ساختمانی و بیشتر بر ایجاد شرایطی استوار است که اجازه بازیابی خاک، جریان عادی آب و بازگشت گونهها را میدهد. نقش معمار، دیگر تولید بنا نیست، بلکه گشودن امکان زیست برای گونههای دیگر است. پذیرش این حقیقت که معماری بهتنهایی قادر به حل بحرانهای اکولوژیک نیست، اما میتواند بخشی از راهحل شود، تحولی بزرگ و امیدبخش در فهم معماری معاصر است. به این ترتیب رشته معماری از هنر بناسازی به هنر امکانبخشی برای زندگی و بازآفرینی اکوسیستمها تغییر میکند.