شب نوردی - 9/ شخصی... زیادی شخصی
علیرضا نجمی/ مدتی این مثنوی تأخیر شد و سبب را در ناهنجاری های روان خودم باید پیدا کنم، روانی که نه نژند است و نه به مالیخولیا یا اختلال دو قطبی مبتلاست فقط و فقط دلش را در شبی از شب ها که نه، روال معمولش شده است به فراخنای وجب به وجب حریر تیره رنگ آسفالت شبانه ببرد، آن هم پیاده. بی کم و کاست خط به خط روزان و شبان راه ها و خیابان هایی را که در طول روز در می نوردیم مطمئناً در تیرگی شب هم به خاطر داریم ولی نه آن گونه که در روز می دیدیم. در طول روز، حیات بشری موج می زند در شهر و بی وقفه صدها و هزاران صدا در تلاطم اند و ترافیک که امان قریب به اتفاق آدمیان را بریده است... ولی به گمانم ترافیک زیباترین موهبت شهرهای بزرگ یا همان کلانشهرهاست. تعجب نکنید، می دانم قرار کاری دارید، نوبت دکتر دارید و همین گونه سر ساعت رسیدن به محل کار و تحصیل و انواع مختلف از ماراتن آدمیان با زمان، ماراتنی که هیچ گاه نه پایانی دارد و نه برنده ای... اما... ترافیک بی نهایت جذاب است، نشستن در خودرو و تماشای مردمان، مجالی که به گمانم اندک پیش می آید. امتحان کنید، حس کنید، بچشید، این بار در ترافیک بدون غُر زدن به دور و برتان نگاهی کنید، نگاهی که شاید هیچ زمان مجالش را نمی یافتید. به شب نوردی مان برسیم... این ترافیک در دل شبِ تیره نیست و به جای آن سکون و آرامشی است عجیب که گاه و بی گاه عبور خودرویی با آخرین سرعت تنش را می خراشد البته شیطنت های برخی نیز مزید بر علت است خصوصاً اگر عابری پیاده را بیابند تنها. از این نمونه نصیبم شد در شبی، در سکوت محض و ناگهان جیغ وحشتناک موتوری دقیقاً پشت سرم و همانند برق گرفته ها شدم و فقط صدای خنده موتور سوار ادامه آن جیغ بود و من هم مبهوت و مات و بی حرکت. این شیطنت ها کاش نبود و قدر لحظات زندگی را می دانستیم و کمی بالغ می شدیم.
پیاده طی کردن یا همان گز کردن کوی و خیابان در دل شب شبیه رفتن به یک موزه است، دیدن رد لاستیک ها، روغن های ریخته و هرم گرم نفس های آسفالت که بر آن پا می گذاری، گویا سر و صدای طول روز در جای جای آن ذخیره شده است و حالا در انتظار شنیدنی ناب... البته خیابان به خیابان و بولوار به بولوار در کلانشهر شیراز تفاوت های عجیبی با هم دارند، جایی چون بولوار زند تا دم دمای صبح شلوغ و محل کسب درآمد دستفروش ها یا به قولی بساطی هاست و در برابر آن چندین قدم پایین تر حوالی میدان شهرداری و ارگ سکوت عجیبی حکمفرماست، محوطه ای که بی نهایت به آن پرداخته اند و کاملاً توریستی شده است با نیمکت های سنگی که قدم به قدم خودنمایی می کند، سایبان های بزرگ و چتر مانند که حتی در دل شب هم جمع نشده اند به این محوطه یعنی خیابان طالقانی و میدان مولای سابق سر و شکلی همانند اروپای شرقی بخشیده است ولی همین که قدمی آن طرف تر می گذاری با حجم عجیبی از واقعیت رو به رو می شوید، جایی که دست نخورده مانده و در زمان درجا زده است. شاید چیزی، کسی یا مراقبانی آن محوطه شکیل را از درجا زدگی رها کرده اند که این گونه به نظر می آید.
دقیق یک ساعت و چهل دقیقه پیاده تا خانه راه دارم، راهی که طی کردنش را با زمزمه ترانه و آواز کوتاه تر می کنم و صد البته که خیلی از کوی و برزن ها صدایم می زنند و همانند یک فیلم سینمایی سکانس هایی را برابر دیدگانم به نمایش در می آورند، دروازه قصابخانه یکی از این هاست، جایی که کودکی با مادرم برای خرید می آمدیم و من زیر چادرش پنهان می شدم. پیرزنی ابتدای دروازه قصابخانه با حصیر و چادر محفلی ساخته بود برای فروش میوه و سبزی و من از دیدن آن پیرزن وحشت می کردم و به حریم امن چادر سیاه مادرم پناه می بردم. هر شب آن شلوغی و آن پرچین سبزی فروشی و صدای مادر و ... به محض پا گذاشتن در آن جا برایم زنده می شود و حتی خاطره شلاق زدن یک مجرم که آن زمان ها دیدم و فراموشم نمی شود. دقیقاً با ترانه ها و آوازهایی که می خوانم به آن جا می رسم «دلم تنگه برای گریه کردن/ کجاست مادر، کجاست گهواره من...» و زمزمه اش ذهن و دلم را می لرزاند و اشک.... ببخشید زیادی شخصی شد ولی حتماً حتماً پیاده روی را امتحان کنید، این همه ابزار مدرن را تعدیل کنید... خاطره ها صدایتان می کنند.