شب نوردی -6/ با یک نشان
علیرضا نجمی/ هر چیزی از خود ردی برجا می گذارد، رد مارپیچ خزیدن یک مار بر دل ریگ های داغ کویر یا ردپای یک گرگ بر برف های قطب. هرچیزی، هرچیزی ردی برجای می گذارد، رد زخمی که سالیان مدید بر چهره ای نقش بسته است یا حتی کلامی که زخمش بر دل می نشیند. گاه حتی یک صدا یا یک تصویر یک رد است، یک نشان یا یک خاطره از دیر زمانی دور از یاد و دور از دسترس. شاید خنده دار باشد گاه حتی صدای عطسه ای هم شما را به خلوت خاطرات می برد، صدای عطسه ای که شبیه و همانندش را جایی از کسی که در ته ته ذهن و قلب تان مانده شنیده اید. گاهی هم در دل لعنت می فرستید به خاطرات تان که شاید به بوته فراموشی سپرده اید و اصلاً دلتان نمی خواهد برایتان تکرار شود ولی می شود. شبکه های مجازی هم این روزها و این سال ها در مرور خاطره ها دخیل می شوند آن هم با آن حجم از ذخیره سازی اطلاعات خام و ناخام که ناپخته به دودمان اندیشه هایمان یورش می برند. غم نامه نیست و قصد سر دادن غم نامه و غم ناله ندارم فقط از امکانی که وجود دارد و گاه در برابر دیده می آید، می گویم، امکان دسترسی به عکس یا فیلمی که سال ها قبل بر این شبکه ها گذاشته اید و وقتی از سر بی حوصلگی مرور می کنید ناگهان شعله ور می شوید و می سوزید و ذره ذره خاکستر می شوید.
ذره ذره خاکستر شدن را به عینه در این مرورها مشاهده کردم وقتی ویدئوی خنده های کودکم را دیدم که بی ریا می خندید، خنده هایی که زیر خاک خفته اند و چشم و نگاهی که دیگر گویا نیست... بگذریم (شب نوردی را بر خط و ربط و رد و نشان جا گذاشتم). شبی همانند شب های دیگر که همراه و همسفر یک تاکسی اینرنتی بودم اتفاق عجیبی افتاد که هنوز که هنوزه از ذهنم پاک نمی شود، چیزی شبیه یک تخیل، یک داستان، یا یک فیلمنامه کمی هندی یا کلید اسراری (کلید اسراری که حتی خود این عنوان کلید اسرار زمان زیادی است دست مایه طنزهای مجازی و حقیقی شده) رخ داد و بود و دیدیم، من و راننده تاکسی در نیمه های شب.
ابتدای یک خیابان باریک و طولانی مردی نسبتاً میانسال با سبیل و محاسن جوگندمی و رخت و لباس خانگی ایستاده بود و فقط یک درخواست ساده داشت «ته همین خیابون که رسیدین مادرم ایستاده. بهش بگین اومدم شیر بخرم الان میام. اون رو که دیدین چراغ راهنمای ماشین روشن کنید تا مطمئن بشم». نه این که توقف کنیم برای آن مرد میانسال آن هم نیمه های شب بلکه در کنار یکی از سرعت گیرهای خیابان که به وفور در همه جا می بینید سرعت کم کردیم و آن مرد ما را مخاطب خودش قرار داد. رفتیم و رفتیم و به انتهای خیابان رسیدیم ولی هیچکس نبود، نه چراغی نه پنجره ای و نه کورسویی از بنی بشری. به قول معروف چشم چشم کردیم ولی خبری نبود... رفتیم. این خیابان بلند، خیابان معروفی است در شیراز که به سبب برخی ملاحظات اسم نمی برم. بعد آن شب، روزی که گذرم به آن جا افتاد از سوپرمارکت ابتدای خیابان درباره آن مردی که نیمه های شب دیده بودم پرسیدم و مغازه دار گویا داستان تکراری شنیده است گفت «کار همیشگیشه، میاد بیرون و از ما شیر و نون میخره و برمیگرده. دو سالی میشه که مادرش مرده ولی نمی خواد باور کنه و هنوز فکر میکنه منتظرشه و دل نگران میشه». خیلی ناراحت شدم، خیلی. این ردپاها، این خاطره ها چه ها که نمی کنند با ما؟! برجا می مانند و منتظر یک تلنگر هستند چیزی شبیه یک تَرَک ساده که یک جام شیشه ای را پودر می کند یا قطره اشکی را ناخودآگاه بر گونه جاری می کند... نمی دانم کجای خاطره هایتان هستید و رد و نشان ها چقدر در گوشه گوشه قلب تان مانده ولی این رد و نشان قرار است از ما چیزی بسازند که می خواهند، البته نه همانند آن مرد نیمه شب که نگران دل نگرانی های مادرش بود بلکه یک انسان که قرار است صیقل شود، گاه با غم، گاه با اشک، گاه با نشان و گاه با یک رَد.