بزرگترین فیلسوف ایرانی قرن نوزدهم
علیرضا نجمی/ کمدی یا یک نمایشنامه طنز چرا ما را به خنده وامی دارد؟! ماجرایی که ساختار ابتدایی اش از همین دور و اطراف خودمان یا همان رئالیته گرفته شده. چیزی که ما را به قهقهه و خنده وا می دارد امری فراتر از این حال و هوای واقعیت است، غلو واقعیت، واقعیت اغراق شده، روایت ساده ای که می بینیم. موهای بلند و نامرتب و سبیل های پرپشت و از بناگوش در رفته، پیپ کشیدن ها و سیگاری گوشه لب گذاشتن و به کل آرایش سر و رویی که فی البداهه در نگاه اول منتسب به خط و مشی خاصیست. این خط و مشی در افواه عموم به فلسفیدن و تفلسف یا یک روش و متد فکری زندگی تعبیر می شود، روشی که گاه با مد دست به گریبان است و همانند موجی می آید و بعد فروکش می کند. در حوزه آکادمیک (البته در لایه سطحی) و حرف های دهان پر کن با ایسم های مختلف تعبیر می شود. گمان ساده می برم که یادتان مانده است و ما به ازای این امواج از هم پاشیده را سراغ دارید! سبیل های نیچه ای، پیپ هایی با غریو دود و اهالی کافه و کتاب ها و موضوعاتی که چند صباحی نقل محافل می شود و ... . جو گیری یا روشنفکر جلوه کردن یا با عنوانی قدیمی تر انتلکتوال یا منورالفکر که بخوانید و بنامید، گذرا هستند. «انی لا احب الافلین»، شاید قیاس درستی نباشد و ذکر این آیه کریمه نابجا ولی در مثل مناقشه نیست، غرض افلین اند یا افول کنندگان و از طرفی این حقیر به هیچ وجه داعیه دانایی نداشته و ندارم و نعوذبالله پیامبری، فقط به فقط ذکر مواردی است که در کنار جاده زندگی به راحتی از کنارشان می گذریم و دل به زر و زیورهای زودگذر کاروانسرایی می بندیم که دنیا نامیده ایم. نیامده ایم چند مدت ژست های چنین و چنانی بگیریم و برویم و بار ذهن و روحمان را پر نکنیم. همین گوشه کنارها، ذخایری داریم بزرگ و سترگ و فخیم، ذخایری که هر کدام برای یک ملت، یک امت، حتی یک قاره و دنیا گرانبها به حساب می آیند. حیف و صد حیف که نه شناسانده می شوند (البته نه شناساندن از نوع روایت رسمی و رسانه ای صدا و سیمای به ظاهر ملی، که هر چه را بر طبق تبلیغش نهاده است چنان دستمالی می کند که اصل قضیه لوث می شود) و نه کسی را یارای تحقیقی ساده با همین منابع و بضاعت مزجات است. عطار، سعدی، ملاصدرا، اصلا چرا دور و دیر آیت ا... جوادی آملی، مرحومان علامه حسن زاده آملی، علامه جعفری و هزاران هزار دیگر... بهانه این همه آسمان و ریسمان بافتن راقم سطور مناسبت امروز است، امروز، روز بزرگداشت حکیم حاج ملاهادی سبزواری فقیهی دانا و توانا که با وجود علم و آگاهی اش هیچ گاه در امور شرعی، به ویژه در کار قضا و فتوا و محراب و منبر دخالت نمی کرد. استاد فلسفه دانشگاه مک گیل کانادا پروفسور توشی هیکو، درباره حاج ملاهادی سبزواری گفته است که سبزواری به عنوان یک عارف، از طریق کامل ترین نوع تجربه شخصی، قادر بود که با چشم روحانی خویش، به ژرفای هستی و به دیدار اسرار وجود راه یابد. او حاج ملاّهادی سبزواری را بزرگ ترین فیلسوف ایرانی در قرن نوزدهم به شمار می آورد. همچنین روایت جالب و خواندنی وجود دارد که گویا زمانی سلطان صاحب قران ناصرالدین شاه در راه سفر به مشهد در سبزوار به خانه حاج ملاهادی سبزواری می رود، می بیند در اتاق او به جز یک قطعه نمد که بر زمین گسترده شده و سفره غذا را روی آن انداخته، چیزی نیست. بعد از کمی صحبت متوجه می فهمد که فرش دو اتاق دیگر خانه هم نمد است. ناصرالدین شاه با تعجب می پرسد: چرا زندگی این قدر محقر؟ و پاسخ می شنود: این سه قطعه نمد را هم که کف اتاق انداخته ام، باید در جهان بگذارم و بروم. این نمدها در دنیا می ماند و من رفتنی خواهم بود. ناصرالدین شاه می گوید: در این سن که شما هستید، نباید غذای شما چنین باشد. ملاهادی می گوید: کسانی هستند که مستحق می باشند و من به آن ها کمک می کنم به همین جهت به خود من بیش از این نمی رسد... آری، این سرای فانی چیزی جز کاروانسرایی بیش نیست و خوشا کسانی که دل به در و دیوار این کاروانسرا نبندند یا چنان از آن طرف حجله تعقل نیافتند که حرکات و سکنات شان به کمدی شباهت پیدا می کند تا راه و روش درست زیستن و درست اندیشیدن.