بنویس فرزندانم را بخشیدهام
مادر است دیگر؛ همانطور که مقابل آینه موهای سفیدش را شانه میزند آهنگ سوزناکی را زیر لب زمزمه میکند و من فکر میکنم به آن سنجاق سر نقرهای با آن گل رز زیبایی که بر رویش نقش بسته فکر میکند. همان گل سری که سالیان دور موهای طلاییاش را آذین میبست ...
رقیه ایمانی/ ایستاده و فانوس نگاهش را به در آویخته است. خوب که نگاهش کنی میتوانی نگرانی و اضطراب را از چشمان منتظرش به راحتی بخوانی...
مادر است دیگر؛ هنوز هم دلشوره هایش را به گوشه چادر نمازش سنجاق کرده و در سکوت سنگین خانه به روزهای گذشته اش فکر میکند ... به شب بیداریها و لالاییهای سوزناکش ... به صدای هیاهوی بچهها که دور حوض فیروزهای حیاط خانه میچرخند ... به شمعدانیهای صورتی توی باغچه و عطر غذایی که تا سر کوچه هم میرود ... به سینی چای خوش عطری که بوی بهشت میدهد ... به لباسهای آویزان روی بند رخت که در زیر حرارت آفتاب خشک میشوند ... به دیگ سمنوی روی اجاق که نذر سلامتی فرزندش هست... به گلهای قرمز دار قالی که با دستهای هنرمندش، گوشه زیرزمین رشد میکنند و هر روز بزرگتر میشوند ... به صدای موزون چرخ خیاطی که شب هنگام سکوت خانه را می شکند ... به میلهای بافتنی و شال بلندی که در فکر سرمای زمستاناند... به قصه تکراری ظرفهایی که هر روز در چندین نوبت شسته میشوند ... به زنبیل قرمز رنگی که هر روز در دستهایش راهی بازار میشود و خالی میرود و پر بر میگردد و گاه بند بند انگشتانش را درد میآورد ...
مادر است دیگر؛ همانطور که مقابل آینه موهای سفیدش را شانه میزند آهنگ سوزناکی را زیر لب زمزمه میکند و من فکر میکنم به آن سنجاق سر نقرهای با آن گل رز زیبایی که بر رویش نقش بسته فکر میکند. همان گل سری که سالیان دور موهای طلاییاش را آذین میبست ...
.
*خانه هایی که صفای گذشته را ندارند
در گذشتهای نه چندان دور خانوادهها همه کنار هم و در یک خانه بزرگ و حتی گاهاً کوچک زندگی میکردند. خانه هایی که رکن اصلی آن را صفا و صمیمیت و احترام متقابل تشکیل میداد. در این خانهها مادر و پدر نقش ستونهای خانه را داشتند و همه اعضای خانواده از کنار هم بودن لذت میبردند. با گذشت سالیان و غلبه زندگی آپارتماننشینی این نوع دلخوشیها و یکرنگیها از خانواده ها رخت بست و اغلب پدران و مادران مجبور به ادامه زندگی در کنج تنهایی خانهها شدند. البته مساله به اینجا ختم نشد و اوضاع، زمانی آشفتهتر شد که یکی از والدین چشم از جهان فرو میبست و شرایط زندگی برای دیگری سختتر میشد.
امروزه کم نیستند مادران و پدرانی که خسته از گذر زمان در خانه خلوت خود به تنهایی روزگار میگذرانند و یا از روی ناچاری به خانه سالمندان پناه میبرند. مراکزی که فارغ از هرگونه قضاوتی در مورد آنها و تلاششان در جهت مهیا کردن یک زندگی راحت و بیدغدغه، نتوانستهاند مرهمی بر درد فراق و جدایی سالمندان از خانه و زندگیای باشند که با عمری تلاش آن را ساخته و اکنون از دستش دادهاند.
* بگو از خدا خوف کنند
به بهانه «روز زن» سری به یکی از خانه های سالمندان شیراز زده و ساعتی پای درد دل مادرانی نشستهایم که از درد جدایی و فراق سینه ای شرحه شرحه دارند؛
ثریا زن سالخورده شیرازی 82 ساله است. او که صاحب هفت فرزند است، پس از فوت همسرش بنا به اصرار فرزندانش به خانه سالمندان آمده. ثریا از فرزندانش بخاطر این تصمیم که آن را کاملاً ناعادلانه میداند، گله مند است. با صدایی پر از بغض و دستهای لرزانش گوشه رو سریام را می گیرد و میکشد و میگوید«توی روزنامه ات بنویس که بچه ها مادرانشان را نیاورند گوشه خانه سالمندان رها کنند. بگو از خدا خوف کنند ...» به اینجا که میرسد بغضش میترکد و پهنای صورتش پر از اشک میشود و در حالیکه سعی میکند انگشتان لرزانش را زیر پیراهنش پنهان کند بریده بریده چیزهایی میگوید که متوجهشان نمیشوم.
زن دیگری که در حال بافتن موهایش است، خودش را مرضیه و 71 ساله معرفی میکند. او که به خواست خودش به خانه سالمندان آمده با ابراز رضایت از تصمیمی که گرفته میگوید« در جوانی همسرم را از دست دادم و به تنهایی سه فرزندم را بزر گ کردم. خوشبختانه هر سه فرزندان تحصیلکرده هستند و دستشان به دهانشان میرسد. من خودم بعد از سر و سامان دادان فرزندانم تصمیم گرفتم بقیه زندگیام را در خانه سالمندان بگذرانم و از این وضعیت کاملاً رضایت دارم».
* مثل خانه خود آدم که نمیشود
مهوش تقریباً از بقیه جوانتر به نظر میرسد و وقتی خودش را 79 ساله معرفی می کند متعجب میشوم. مهوش تنها صاحب یک پسر است که به گفته خودش با هزار نذر و نیاز او را از خدا گرفته است. او اگرچه دلتنگ خانه و زندگی و از همه بیشتر نوه هایش است اما مهر مادری اش اینجا هم کار خودش را کرده. همینطوری که دارد اشکهایش را پاک میکند، میگوید«پسرم خانه کوچک و جمع و جوری دارد که جای خودشان هم نیست چه برسد به اینکه من هم بخواهم پیش آنها زندگی کنم . پس از فوت همسرم خانهام را فروختم تا پسرم بتواند در نقطه مورد نظر همسرش خانهای هرچند کوچک اما شیک خریداری کند. خودم هم مدتی با آنها زندگی کردم اما دیدم یواش یواش بین پسر و عروسم بخاطر زندگی با من بحث و جدلهایی پیش میآید. من هم بخاطر آسایش پسرم ترجیح دادم هر طوری شده پسرم را راضی کنم و بیایم خانه سالمندان». مهوش آهی میکشد و ادامه میدهد«اینجا اگر چه رسیدگیشان خوب است اما مثل خانه خود آدم که نمیشود. راستش دلم بدجوری برای پسر و نوه هایم تنگ میشود اگر چه مرتب میآیند و به من سر میزنند اما باز هم خیلی زود دلتنگشان میشوم».
آمنه زن سالخورده دیگری است که اصرار دارد حرفهایش را کلمه به کلمه بنویسم. میگوید« از قول من به جوانها بگویید هیچ پدر و مادری راضی نیست گوشه خانه سالمندان بمیرد. خود من سالها از مادر شوهر پیرم نگهداری کردم و انصاف نبود که فرزندانم مرا اینجا بیاورند و حتی به دیدنم هم نیایند.» آمنه آهی میکشد و ادامه میدهد«امیدوارام فرزندانم گزارش شما را بخوانند و متوجه شوند که حلالشان نمیکنم.» حرفهای آمنه به اینجا که میرسد صورتش برافروخته میشود و آنجا را ترک میکند. من هم دفترو خودکارم را توی کیفم میگذارم و با تبریک مجدد روز مادر و تشکر از اینکه وقتشان را در اختیارم قرار داده اند از آنها خدا افظی میکنم. طول سالن را درحالی که در فکر مظلومیت این مادران رنج دیده هستم طی میکنم . نزدیک در که میرسم زنی بلند بلند صدایم میکند«خانم خبرنگار... خانم خبرنگار ...» سرم را برمیگردانم آمنه است. دنبالم دویده و آمده. نفس نفس زنان میگوید «خانم پشیمان شدم. لطفاً بنویس من از دست بچههایم ناراحت نیستم و حلالشان کردهام» اشک در چشمانم حلقه میزند. با خودم می گویم به راستی که مادر چشمه جوشان محبت است. آمنه در حالی که بازویم را محکم تکان میدهد میگوید« پس خیالم راحت باشد؟ چیزی را که گفتم مینویسی؟ » سری به علامت بله تکان میدهم . گوشه روسریاش را با احترام میبوسم و به سرعت آنجا را ترک میکنم ...